سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و چون خبر مرگ اشتر بدو رسید فرمود : ] مالک مالک چه بود به خدا اگر کوه بود کوهى بود جدا از دیگر کوهها و اگر سنگ بود سنگى بود خارا که سم هیچ ستور به ستیغ آن نرسد و هیچ پرنده بر فراز آن نپرد . [ و فند کوهى است از دیگر کوهها جدا افتاده . ] [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----66453---
بازدید امروز: ----1-----
بازدید دیروز: ----1-----
چند وجدان بیدار

 
نویسنده: وجدان ما
یکشنبه 85/5/22 ساعت 11:44 عصر

به یاد دارم آن هنگام که دلتنگی ام را می باریدم برایم خواندی :

بیا  ...

می خواهم سرود باشی نه سرود خوان ...آوازه باشی نه آوازه خوان ... پرواز باشی نه یک پرنده ... بیا سریع تر از خطوط بگذریم ...با هم بیازماییم و عبور کنیم ....عبور کنیم ...درگیر نباشیم ...هر لحظه مان نو و یگانه باشد ...یک بار  نهایت عشق را برایت خواندم و دانستی در آغوش ام هماره هستی ...

صحنه آبی بود ...وهست ... آبی ساین ... همان نهایت آبی آسمانی خودمان... درخشش پهنه، سراسر موج بود وهست..و خواب و رویا ..... در دل رویا بودم یا در زمینه ی خواب ؟ نمی دانم .... چرا که نمی دانم هنوز در خواب ام یا در رویا ...اما ...اما جانک ام ! خوب بر یاد دارم ناز نگاه ات را در هق هق شبانگاهی ام و رنگین کمانی از درخشش مه تاب نگاه ات را در چشمان اشک بارم ......به جان دیدم ...به یاد دارم که دی شب هق هق یی دیگر از جنس بلور و ناز و تماشا در برابرم نیشسته بود ... مپریش خواب ام را ! یعنی آن لطف لطیف خواب ، بی بوی حضور تو ممکن بود؟ خواب بود؟ ...و من در گذر ان خواب لطیف ، چه گونه سر از دروازه ی سیب در آورده بودم؟ ....اما مزه ی ان سیب راکتمان نشاید کرد ،هرچند که در کلام به بیان درنیاید ، که هنوز هوار هوار خروار عشق را در زیر دندان هایم به یادگار گذاشته است ...
 او پر از اواز و پر از صدای پای کوبی دختر کولی بر روی میز می اید....دلربا پای می کوباند...تق تق تتق تق... دامن سرخ چین دار.... با دل ربایی دامن می اورد بالا و هزاران چشم بر کشیده ی ساق تا ران را مدهوش به تماشا و اه می کشاند.... تق تق تتق تق ... می ایستد نگاه بر نگاه می دوزد تا ببیند سیب سرخی که پرتاب خواهد شد به سوی اش و او باید یکی و فقط یکی را بر گزیند و با دندان های وحشی اش گازی بر ان بزند و دوباره به سوی ان کولی پرستتنده پرتاب کند ، از کدامین دست پرخواهد  گرفت..... و تولد ناز و نگاه من و تو این چنین اغاز شد....و من و تو درخرامیدن ...پیچیدن....نوازش  اغاز شدیم....آی دختر کهکشان های خیال، این گونه که بال گشوده ای بر تجسم آبی آسمان ها، بگو خسته پایی چون کولی ، چه گونه سر از لطف رویا ی ات در خواهد آورد ......

                          

های زیبای بی تکرار هستی و جوانه ی هماره ی عشق در دل و تن و نگاه ،تولدی نو در اندیشه ی یاد یار،در آن گاه که همه چیز تازه شروع می شود نه تمام ....آیا  بر باد بوسه می زنی؟آیا بر ابر دست می کشی، وقتی خیال ها می ایند و می نشینند در کنارت و دست می اندازند بر گردن ات و تو قلپ قلپ ناز یاد یاران را از نوش زیبای شان می نوشی ،  .... که این چنین عاشقان مست باد و در تماشای ابر و در دل باران بی قرار می شوند؟.... و همه می نوشند :قلپ قلپ یاد! قلپ قلپ اشک! قلپ قلپ عشق! قلپ قلپ مهر!

می آیی نه ساده، بل می خرامی.عبور می کنی ... نه از آن گونه عبور ها که ردشدن و گذشتن را در ذهن می آورد و دل را می آزارد ، بل بدان گونه که نسیم از گونه و تن و حس عبور می کند که گویی تن و حس را با خود می برد و آن چه به جا می گذارد رد هزاران خاطره و یاد و اشک و آه است.

         

می نشینی نه از آن نشستن های سنگین و به جا ماندن ها ی دردآلود که می نشینی چون یک پر که آرام در هوا ، آخرین لیز را می خورد و می سرد روی زمین، آن چنان که زمین نیز نمی داند آیا رسیده یا نه... آن چنان نرم چون آن یاد که می آید و می شیند در دل و ردش را فقط با یک قطره ی تفدیده بر روی گونه می توان دید ،بی هق هقی حتا...و یک باره یی چون جادوی برق نگاه یا چون طعم اولین بوسه ی دزدانه .پنهان هستی، چون تمامی تخیل های پنهان شبانه.....و خواستنی چون ...

آی لطف لطیف بکرترین شبدر جنگل، تو خود بگو تعبیر خواب مرا.. در ان هنگام که پری دریاها از سر افسون ، سر از اب برون کرده بود و می نگریست مرا ....... .

 


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • دگردیسی
    به گردنت حق داره
    یه شروع تازه
    یکم فرهنگ..یکم معرفت ..یکم انسانیت..!!
    [عناوین آرشیوشده]